قسمت چهلم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

ماهان نفس عمیقی کشید. طی این سالها، کمتر اتفاق افتاده بود که با مسروره دعوا کند. آزردن مسروره، برایش دردناک بود؛ تحمل نگاه خشمگینش را نیز نداشت؛ نگاهش را از پنجره به باغ بیرون از اتاقش دوخت که برگ درختهایش به رنگ زرد و نارنجی و سبز درآمده بودند؛ سعی کرد مسئله را کم اهمیت جلوه دهد، تا از فشار آن بر روی مسروره نیز بکاهد:" حالا مگه چی شده که اینطور شلوغش کردی؟!" صدای خونسرد و بی تفاوت ماهان، بیشتر از قبل، مسروره را آزرد. چرا ماهان، حرفها و نگرانیهای او را بی اهمیت جلوه می داد!؟ چرا هیچگاه به اندازه کافی به او احترام نمی گذاشت!؟ صدایش خشن شده بود و از شدت عصبانیت می لرزید:" چیز خاصی نشده! فقط مثل همیشه، تو با خودخواهی تمام، برای بقیه تصمیم گرفتی!... اصلاً فکر کردی خود رامیس، دلش می خواد این شرکت لعنتیو براش بزنی یا نه!؟... هیچ به این فکر کردی این بچه، بعد از مصیبتی که پشت سر گذاشته، تازه داره به زندگی بر می گرده!؟ همینکه دوباره درسو شروع کرده، جای شکرش باقیه؛ شاید تحمل درس و کارو با هم نداشته باشه!؟ اونم یه شرکت بزرگ، که تو روش سرمایه گذاری کنی! هیچوقت دقت کردی، برآورده کردن خواسته های تو، چه فشاری به بچه ها تحمیل می کنه و اونا چقدر سخت تلاش می کنن که تو همیشه راضی باشی!؟... اگه رامیسم دوباره از پادرباید، من همه شو از چشم تو می بینم!" ماهان متحیر به مسروره چشم دوخته بود. باور آنچه که می شنید برایش سخت بود. او همه تلاشش را می کرد تا رامیس، بتواند به زندگی ای بازگردد که شایستگی اش را داشت و به خاطر یک سلسله از اتفاقات ناخواسته و ناخوشایند، از آن بازمانده بود؛ و اکنون، مسروره به خاطر همین تلاش او، او را سرزنش می کرد!؟ باورش نمی شد که این زن، همان همسر همواره مهربان و فهمیده او باشد! چه بلایی بر سرش آمده بود!؟ نفس عمیقی کشید و سعی کرد کنترل اعصابش را از دست ندهد؛ اما کنترل کردن نگاه خشمگینش، کار راحتی نبود! با خشم توفنده ای به مسروره چشم دوخته بود و سعی می کرد صدایش آرام باشد، اما حالت نگاهش، او را موجودی سلطه گر جلوه می داد:" خودم می دونم دارم چکار می کنم!... به رامیس هم بگو، زودتر برنامه شو آماده کنه و بعداً بهم بدتش!... من دانشگاه کار دارم!" و پرونده را از زیر دست مسروره که هنوز دستش را با عصبانیت بر آن می فشرد، بیرون کشید و به سمت اتاق لباسش به راه افتاد. در نیمه راه ناگهان ایستاد و به سمت مسروره چرخید:" راستی، شب مهمون داریم!... برای شام یکی از اساتید فوق العاده رامیسو دعوت کردم. می خوام ازش بخوام، تو زدن شرکت و اداره اون به رامیس، کمک کنه؛ برای شب تدارک ببینین!" مسروره از اینکه ماهان او را کاملاً نادیده گرفته بود، تا سرحد جنون، عصبانی بود، با خشم غرید:" دارم باهات حرف می زنم!" ماهان نیم نگاهی به او انداخت و با خونسردی گفت:" حرف نمی زنی! داری دعوا می کنی!... و من وقتی برای دعوا و جاروجنجال الکی ندارم!"

- تو هیچوقت برای من وقت نداری!

ماهان برای لحظه ای در سکوت، نگاهش کرد، اندیشید:" امروز اصلاً خودش نیست!... سر میز صبحانه حالش خوب بود! چش شد یه دفعه ای!؟" و برای اینکه دعوا را خاتمه دهد، دوباره به سمت اتاق لباسش به راه افتاد، تا هرچه زودتر خانه را ترک کند. احتمالاً مسروره، خودش حالش خوب می شد! صدای غیض مانند مسروره را از پشت سرش شنید:" مهمون توئه! خودتم فکری به حالش بکن!... من شاید اصلاً امشب دیر برگردم خونه!" ماهان با خشم به سمت مسروره برگشت، چرا هرچه او بیشتر صبر می کرد و کوتاه می آمد، مسروره بدتر می کرد!؟ غرید:" امشب سر ساعت شش باید خونه باشی! فهمیدی؟!... اجازه نمی دم، سر یه دعوای احمقانه، آبروی منو ببری!" و با عصبانیت به سمت آشپزخانه رفت، تا دستورهای لازم را برای شام و پذیرایی آنشب، به آشپزشان بدهد!

مسروره چند لحظه ای را درون اتاق کار ماهان، مبهوت ایستاد؛ از شدت عصبانیت می لرزید و توان حرکت کردن نداشت! دو کلمه را مداوم با حرص و دلخوری، درون ذهنش تکرار می کرد:" دعوای احمقانه!" انگار ذهنش بر روی این دو کلمه، قفل شده بود؛ و بعد ذهنش ناگهان دوباره به جریان افتاد:" فکر می کنه من احمقم و همه نظرات و افکار و رفتارم احمقانه س!" با این فکر از پا درآمد؛ بر روی زمین زانو زد و سرش را در میان دستهایش گرفت و به تلخی گریست.





:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 70
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: